-
دیره ولی خواهر گلم خوشحالم که به دنیا اومدی
24 تیر 1392 11:58
الان خواهرم تقریبا 3 ماهشه و من از تولدش خیلی خوشحالم وقتی مدرسه میرفتم به دنیا اومد و من به همه گفتم که خواهر دار شدم . دوستش دارم کلی برام میخنده
-
مشق
16 آذر 1391 07:44
من خیلی زرنگم !!!!!! نه؟؟!!!
-
شعر
24 مرداد 1391 23:53
من شعر "من بچه شیعه هستم" رو حفظم سی دی اونو داشتم ، از بس گوش دادم حفظ شدم. خیلی شعر خوشکلیه براتون میذارمش : من بچه شیعه هستم، خدا را می پرستم خدای پاک و دانا، مهربان و توانا پیامبرم محمد، که با او قرآن امد دین را به ما رسانده، او ما راشیعه خوانده دختر او زهرا بود، فاطمه کبری بود فدای دین شد جانش، لعنت به...
-
نقاشی
22 مرداد 1391 16:35
ببینید بچه ها این بچه بهداشت رو رعایت نکرده مریض شده و باباش داره می بردش بیمارستان
-
جامدادی
22 مرداد 1391 16:31
وای چقد خوشحالم ببین خاله مرضیه برام چی ساخته یه جامدادی انگری برد خیلی غافلگیر شدم خاله مرضیه دوستت دارم دوستت دارم
-
نقاشی به روش چاپ
22 مرداد 1391 16:21
سلام این نقاشی رو به روش چاپ کشیدم از شکلهایی که مامانم با مقوا برام در آورده استفاده کردم خوشکل شده
-
خاطره
14 مرداد 1391 10:06
رفتیم خونه بابا جونم ، خیلی به من خوش گذشت. دوتا جوجه اردک دارم که چاق و چله شده بودن. بعد که اومدیم خونمون ، دیدم که محمد هم خونه نیست. شب شد، محمد هم نیومد، آخر شب اومدن . صبح که رفتم دنبالش، بود ولی تنبل هنوز خواب بود
-
نقاشی های من
9 مرداد 1391 18:13
-
کلاس رباتیک
8 مرداد 1391 11:52
من عصرا ی شنبه و دوشنبه وچهارشنبه میرم کلاس رباتیک، من ربات مسیر یاب رو انتخاب کردم. توی کلاسمون عکس کلی ربات زدن، ربات انسان نما، فضانورد، مار، عنکبوت، ماهی، پرنده و چندتای دیگه. ولی من خیلی ربات فضانورد و پرنده رو دوست دارم
-
سفر مشهد- فردوسی و پارک کوه سنگی
4 مرداد 1391 12:36
یه روز رفتیم فردوسی، من داستانای شاهنامه رو خیلی دوست دارم مامانم برام کلی کتاب رستم و اسفندیار گرفته که توشون هفت خان رستم هم هست من خیلی سیمرغو دوست دارم و حتما باید مامانم برام کتاب قصه هارو بخونه تازه توی موزه فردوسی هرچی شکل رو دیوار بود من قصه اونو بلد بودم چون قبلا مامانم برام خونده بود. همون روز ظهر رفتیم پارک...
-
کلاس نقاشی
4 مرداد 1391 12:30
من میرم کلاس نقاشی، کلی چی یاد گرفتم اما تا الان دو جلسه بیشتر نرفتم. بچه ها دیگه بیشتر اومدن . ازین به بعد به مامانم میگم از نقاشی هام عکس بگیره و بذاره تو وبلاگ
-
سفرمشهد- موزه
10 تیر 1391 00:16
یه روز رفتیم موزه توی موزه امام رضا(ع) همه چیز بود. اینم عکس ضریح قبلی امام رضاست که الان توی موزست. خیلی خوش گذشت، یه چیز جالب که اونجا بود شیطان دریا بود که من باهاش عکس گرفتم. برای دیدن بقیه عکسا و شیطان دریا برید ادامه مطلب... ممنون
-
مشهد، زیارت امام رضا علیه السلام
30 خرداد 1391 17:13
ما رسیدیم مشهد توی یه هتل . بعد من فهمیدم که صبح و ظهر و شب می رفتیم زیارت امام رضا علیه السلام و نماز یه بار با بابام رفتم حرم جامهری خالی بود من دست کشیدم توی اون و بو کردم خیلی بوی خوبی داشت. از امام رضا خواستم که کمکم کنه خلبان بشم
-
سفر مشهد صبح روز دوم
27 خرداد 1391 23:11
صبح روز دوم امامزاده حسین طبس برای نماز و صبحونه بودیم اول رفتیم زیارت، جائیکه ما می خواستیم صبحونه بخوریم یه حوض بود، علیرضا کوچولو دوست داشت بره کنار آب، من بردمش توی حوضی که دوتا هندونه توش بود بعد یکم آب ریخت رو من. بعد بابای علیرضا اومد بردش منم رفتم دنبال بچه ها گفتم بریم تو آب ، هممون با هم رفتیم توی آب خوش...
-
سفر مشهد روز اول
26 خرداد 1391 15:16
می خواستیم بریم مشهد رفتم جوجه هام رو گذاشتم خونه بابا جون چون مامانم نذاشت باخودم ببرمشون. رفتیم اداره بابا سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت مشهد.
-
پارک
11 خرداد 1391 00:02
یه پسر عمو دارم اسمش امیر حسینه ، دیشب باهم رفتیم پارک انقد خوش گذشت باهم رفتیم سرسره بادی ، مامانم تو ماشین گفت که اول نباید شام بخوریم بعد بریم پارک بادی چون بالا می آریم . برای همین وقتی رسیدیم پارک ،ما اول رفتیم پارک بادی ، اونقد سر خوردیم که زنگ خورد . بعد هممون پریدیم بیرون. بعد شام خوردیم و من رفتم اسکیت بازی...
-
نهار
9 خرداد 1391 19:09
من و حدیث رفته بودیم پایین بازی می کردیم بعد تصمیم گرفتیم بریم توی حیاط نهار بخوریم. اومدم به مامانم گفتم که اجازه میدی برای نهار برم حیاط . مامانم اجازه داد و گفت بله مامان نهارمو حاضر کرد و بهم داد تا ببرم پایین بخورم .من و حدیث رفتیم توی حیاط روفرشی پهن کردیم و نشستیم و نهارمونو خوردیم بعد سینی غذامونو آوردیم بالا....
-
جوجه
9 خرداد 1391 11:37
من هر روز عصر جوجه هامو می برم گردش. ساعت 6 که می شه مامانم اجازه میده من برم تو حیاط ، جوجه هامو می برم میذارم تو باغچه بدون و بازی کنن. ولی نمی ذارم بچه ها اونا رو اذیت کنن
-
انگری برد 2
8 خرداد 1391 12:04
مرغهای عصبانی مرحله اول رو رد کردن ولی به رئیس دزدا نرسیدن . اونا اونقد عصبانی شدن که به سیاه رسیدن و گفتن بیاد کمکشون چون سیاهه می ترکه و همی چی رو خراب می کنه . من چند روز پیش یدونه از عروسک سیاهه رو خریدم.
-
من وایلیا (2)
8 خرداد 1391 11:57
ایلیا بعضی موقعها غائب بود ، به خاطر همین من تنها بودم . می رفتم با زارعی بازی می کردم . همینکه زنگ خونه می شد. می رفتم به سرویس ایلیا می گفتم که غائبه .
-
من و ایلیا
7 خرداد 1391 21:54
ایلیا دوست منه من اول با علی نعمت الهی دوست شدم بعد چشمم به یه پسر دیگه افتاد که با علی هم دوست بود ، اما من اسم اونو نمی دونستم بعد ما باهم دوست شدیم اسمش ایلیا بود. کنار هم می نشستیم. بعضی وقتا اونقد شیطونی می کردیم که خانم معلم ناراحت می شد و جامونو عوض می کرد
-
جوجه
7 خرداد 1391 09:45
دیروز من و مامانم رفته بودیم خرید. من چشمم به جوجه افتاد. بعد مامانم برام سه تا جوجه خرید. یه دونه صورتی یکی مشکی و یکی هم طلایی من براشون اسم گذاشتم . یکی صورتی یکی دیگه طلایی یکی دیگه هم حنایی بردمشون خونه ، به مامانم گفتم براشون دونه بخر ولی مامانم گوش نکرد و گفت دونه داریم. اما رفتیم خونه ، دیدیم دونه نداریم ....
-
انگری برد
7 خرداد 1391 09:35
انگری برد یه چندتا پرنده هستن که خیلی عصبانین برای چی؟ چونکه تخماشونو دزدیدن بعد پرنده های عصبانی میرن دورتا دور لونشونو می گردن تا اینکه یه رد پا پیدا می کنن . اون رد پای چی بود، بله ... دزدا بعد با عصبانیت دویدن دنبالشون تا تخماشونو پس بگیرن. و تازه بازی شروع میشه .... اول قرمز میاد بعد آبی بعد زرد بعد و بعدشم مشکی...
-
شروع به کار
7 خرداد 1391 09:20
سلام، اسم من سید مصطفی است و 7 سالمه ، امسال میرم کلاس اول . این وبلاگ رو به کمک بابا و مامان درست کردم تا خاطراتمو بذارم .